تقویمـ زندگیـ مـــا

بِسمِـ اللهِـ الرَحمنِـ الرَحیمـ وَ إِنـ یَکَادُ الَّذِینَـ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَـ بِأَبْصَارِهِمْـ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَ یَقُولُونَـ إِنَّهُـ لَمَجْنُونٌـ وَ مَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَـ
----------------
آمـدنتـ معـجزهـ ایـ بـود میانِـ روزهآیـ نا آرامـمـ ،
و مـنـ سراپـا بـهـ قداسـتـ عشقـتـ سجدهـ میـزنمـ ...
تــو شروعـِ دوبارهـ ی تقویمِـ اینـ زندگیـ هستیـ....!
----------------
♥Mrs MoOn & Mr JanJan♥
♥Start : 91/11/20♥

بایگانی
پیوندها
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۰۲
    002
  • ۹۴/۰۶/۳۰
    001

همین 4/5 ماهِ گذشته بود....اردیبهشتی که واسم با خاطره ی غم انگیزی همراه بود!!....اردیبهشتی که زندگیم رو جهنم کرد!....

با جان جان تا نیمه ی ظهر بیرون بودم....وقتی رسیدم خونه مامان نبود...میدونستم امروز خونه نیست....باهام تماس گرفت و گفت تا نیم ساعت دیگه خونست....مثلِ همیشه منتظرش موندم....وقتی از راه رسید رفتم جلویِ در استقبالش اما مامان مثلِ همیشه نبود....خیلی گرفته و بد اخلاق بود....به محضِ این که لباساش رو عوض کرد شروع کرد به دعوا کردن....که آبروم رو بردی....که باعث شدی همه توی فامیل از رابطه ی تو و جان جان مطلع بشن....و خط و نشون کشیدنای مادرانه....سرم به دَوران افتاده بود....تنم گُر گرفته بود....باورم نمی شد....من و جان جان با تمامِ وجود مراقبِ رفت و آمدمون بودیم....همون اولای رابطمون مامان رو در جریان گذاشتیم که بعداً از طریقِ دیگه ای نفهمه و مشکل ساز نشه!!....و هرگز تو مناطقِ نزدیک به خونه با هم دیگه بیرون نمی رفتیم....پس چه جوری می شه که همه از رابطمون با خبر بشن؟؟؟....از مامان خواهش کردم تا با آرامش واسم همه چیز رو تعریف کنه....باور کردنی نبود اما کسی که این اطلاعات رو داده یکی از نزدیکانِ من و جان جان بود!!....انگار که تمامِ مدت تعقیبمون می کرده....انگار که همه جا با ما بوده و از تمامِ خاطرات و قرارهایی که می ذاشتیم با خبر بوده!....قلبم به طپش افتاده بود....از شدتِ ناراحتی بُغض کرده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم!....این اولین دفعه ای بود که تا این حد احساسِ ناتوانی می کردم....سریعا با جان جان تماس گرفتم و همه ی اتفاقات رو واسش تعریف کردم....باهاش دعوا کردم!....متهمش کردم که چرا مراقبِ عکسامون نبودی....جان جان قسم می خورد که به کسی حرفی نزده و جز 3 نفر از افرادِ قابلِ اعتمادِ خانوادش کسی از این قضیه اطلاعی نداره....و خوب اون ها هم آدمایی بودن که محال بود حرفی زده باشن....اما حالا همه فهمیده بودن...به جز اون 3 نفر که به خواستِ خودمون در جریان قرار گرفته بودن 3 نفر از مهمترین افرادِ خانوادش فهمیده بودن!....برادر ، پدر و زن داداشش که دختر خاله ی من هست و همونیِ که همه ی اتفاقات رو به مادرم گفته بوده!!....بعد از اون اتفاق رابطمون شکلِ دیگه ای به خودش گرفت....هر جایی که می رفتیم پشتِ سرم رو نگاه می کردم....با هر تماسی که می گرفتم هزاران دلشوره به دلم میوفتاد....و دیگه زندگیمون مثلِ قبل نبود....

حالا بعد از گذشتِ چندین ماه فهمیدم اون کسی که باعث شد برادرهِ جان جان مطلع بشه کسی نبوده جز یکی از همون 3 نفری که بهش ایمان داشتم!!!.....کسی که هرگز فکر نمی کردم یه روزی با آبرویِ من بازی کنه!!!....هنوز به جان جان نگفتم....و فعلاً هم نخواهم گفت....اما تمام این روزها فکرم درگیره که چه جوری باید این آدم رو ببخشم!....و از بازی کردن با آبروی من چه چیزی نصیبش شد؟؟!....نمی دونم!....اما مطمئنم که هرگز نتونم این آدم رو ببخشم و منتظرِ روزی نشستم که جلوش بایستم و ازش بپرسم ریختنِ آبرویِ یه دختر و پسر چه لذتی داره؟؟!!!.....

+ هرگز به کسی تو زندگیتون اعتماد نکنین!!....حتی اگه اون آدم یکی از صمیمی و نزدیک ترین آدمایِ زندگیتون باشه!....

++ به زودی خودم و جان جان رو معرفی می کنم و چندین پستِ وبلاگِ قبلی رو به اینجا منتقل می کنم....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۸
Miss Mo0n

مآ دو نفریم که گاهی با هم لج می کنیم....گاهی اَم عاشق تر می شیم و با رویآهامون زندگی می کنیم....یه وقتایی می جنگیم ُ از همدیگه جدا می شیم....یه وقتایی اَم با هم زیره یه سقف زندگی می کنیم....دو تآ دیـوونه ایم که لجبآزی ارثیه ی فامیلیمونِ...و عشـق تنها سرمایه ایِ که بهش تکیه کردیم....2 سال و 7 ماه ُ پشتِ سر گذاشتیم و به اُمیدِ با هم بودنِ همیشگی نفسـ می کشیمـ....اینجآ تقویمِ پُر فراز ُ نشیب زندگی ما....

منـ:ماهِـ آسمانِ او....
او:جانِ جانانِ من:)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۴
Miss Mo0n